داستان کوتاه و قطعه نویسی
شرح فلسفه خودم همراه با داستانهای کوتاه و قطعه های فلسفی
 
 

باغ مترسكها

باغي بود بسيار وسيع و زيبا ، همچنين پر محصول ، اما باغبان نداشت.

 روزي از يكي از خوشه هاي گندم باغباني بدنيا آمد خنك و گوارا مثل آب دانا و توانا چون گندم .

 باغبان با تلاش بسيار محصول باغ را بيش و به كرد اما نتيجه غائي كارش, ازدياد نثل كلاغان غارتگر سيري ناپذير بود . باغبان در انديشه حفاظت از باغ ، مترسكي ساخت ترسناك, اما از درون تهي  و در ميان درختان و گل گندم نصب كرد .

 آن تك مترسك براي فراري دادن كلاغهاي مزاحم شروع به تزايد خود نمود ، شاخه هاي درختان را بريد و از امكانات باغ سود جست تا مترسكهاي بيشتري بسازد براي حفاظت بهتر و بيشتر از باغ.

 اما روزي رسيد كه در آن باغ به جاي درخت و بوته و سبزه و چمن ، تنها و تنها مترسك و مترسكها روئيده بودند ، سر از خاك  بدر آورده و در انديشه  ريشه دواندن  .

و چنين شد كه باغ و باغبان مردند و مترسكها روئيدند تا به بدانجا نام « باغ مترسكها » را دادند .


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 9 بهمن 1391برچسب:باغ,مترسک,باغبان, :: 1:8 :: توسط : علیرضا عباسزاده پیوستی

 

          الف آباد

                                     (الف شاه)

روزي بود و روزگاري نبود ، الف آبادي بود و هيچ كس نبود .

در كتابخانه بزرگ ادبيات دفتر مشق كهنه اي بود افتاده در كناري بدور از نگاه مشتاق هيچ كتابخواني ، بي صاحب و بي مدعي .

چند حرف بيكار و نشانه بي عار ، پاره خطهاي فضول و ويرگول هاي بدجنس اما ساده و خوش طينت ساكن اش بودند  اما هيچ خبري از كلمه و جمله و انشاء و ضرب المثل نبود ، يعني اين گروه اخير هنوز نوشته نشده بودند .  

تنها حسن اين گروه آشفته و پراكنده ، شاد و سرحال بودن و سرزندگي شان بود چون هنوز بلد نشده بودند تا كلمات شكست و غم و كلمات اينچنين را بنويسند .

حروف و نشانه هاي ساكن اين دفترچه ، از روي بيكاري اقدام به درست كردن يك بازي كرده بودند كه گاها به آن مي پرداختند تا هم سرگرم شده و هم اندك درآمدي بدست آورند ، اين بازي, بازي  دو يا سه حرف يا چهار حرف بود بدين ترتيب كه بصورت اتفاقي دو به دو يا سه به سه كنار همديگر قرار ميگرفتند و هر حرفي صداي خود را مي گفت كه در اينصورت كلماتي درست مي شد كه گاهي اوقات زيبا و با معني بودند و گاهي اوقات زشت و يا بي معني ، كه درصورت توليد يك كلمه قشنگ و با معني ، حروف آن كلمه را با خوشحالي به كتب ادبي   مي فروختند كه موجب شادي و سرزندگي آنها مي شد ، و درصورت ايجاد كلمه اي زشت يا بي معني فورا آن را فراموش مي كردند گوئي چنين كلمه اي درست نشده است . تا اينجا فقط يك صفحه از اين دفتر مشق پر شده بود آن هم به شكلي بسيار آشفته .

در صفحه دوم ، حرفي با صداي  آ  فكر بكري به مغزش خطور كرد و اراده كرد تا به اين حروف آشفته ، نظم خاصي ببخشد و كاري بكند تا همگي از عاطل و باطل بودن درآيند ، و به قولي سري توي سرها دربياورند اين حرف در اولين اقدام خود شروع به نامگذاري حروف و نشانه ها كرد و پيش از همه خود را الف ناميد و بقيه را به يك ترتيب خاص پشت سرهم چيد و آنها را هم نامگذاري كرد و براي نخستين بار يك سري حروف بوجود آورد اما خودش را در اول سري قرار داد و سرسلسله حروف گشت و تمامي اين گروه را سري حروف الفبا نام نهاد .

تنها چيزي كه در اين دفتر نيامده اين است كه الف ، آن كلاه يا تاج خود را از كجا آورد و خود بر سر خويشتن نهاد چون اين كلاه بعدا موجب مشكلاتي شد .

 الف بسيار مغرور و در عين حال بسيار باهوش بود ، وي نقطه ها راكه تعدادشان از همه نشانه ها بیشتر بود سربازان خود ناميد و سپس چند نقطه را به دنبال استادي به نام استاد قلم فرستاد و همچنين دستور ساخت بندر صادراتي « دفترچه يادداشت » را صادر كرد .

در اين ميان الف با كمك گرفتن از نيروي نقطه ها تمامي نشانه ها را وادار به كار بيشتر و توليد سريع كلمات دوحرفي و سه حرفي ساده كرد تا هزينه هاي اوليه الف آباد را تأمين كند . البته كلمات زشت و بي معني هم توليد می شد . الف دستور داد تا دفتر مشق بي نام و       بي صاحب را الف آباد بخوانند .

آرام آرام كه كارها صورت مي گرفت قدرت پنهان و آشكار الف بيشتر و بيشتر مي شد

در شروع به كار الف آباد ، كارها آرام و بي صدا انجام مي گرفت و در هر صفحه چندين كلمه با معني يا بي معني به دستور الف و با نوك با كفايت استاد قلم و با همكاري تمامي حروف و نشانه ها توليد مي شد و از طريق بندر « دفترچه يادداشت » به بازار ادبيات ارائه ميگرديد كه در اوايل چندان مشتري نداشتند چون بيشتر كلمات بي معني تشخيص داده شده و به       الف آباد عودت داده مي شد كه آنها را در انباري به نام «کاغذ  مچاله » انبار ميكردند تا وقتي كه انبار «کاغذ  مچاله » كم كم پر شد و بوي بد كلمات بي معني موجب نارضايتي در ميان ساكنين الف آباد شد و موجبات خشم الف را پديد آورد .

الف برنامه اي ترتيب داد بدين صورت كه تمامي حروف به انبار «کاغذ  مچاله » مي رفتند تا در برنامه فراموش كردن كلمات  و پاك كردن آنها از حافظه الف آباد كمك كنند بدين صورت كه كلمات زشت را يكي يكي مياوردند تا حروف آنها را از حافظه خود پاك ميكردند و آنها را از ياد ميبردند

الف كه معتقد بود اين حروف بي لياقت و بي عرضه اند تصميماتي گرفت, الف كه در خفي و دور از چشم ديگر حروف ، بيشتر درآمد الف آباد را در جيب خود ريخته بود و دور از چشم ديگران قدرتي پنهان براي خود انباشته بود بصورت رسمي و آشكار اعلام قدرت كرد و خود را سرور الف آباد ناميد و چون هيچ مخالفتي در مقابل خود نديد خود را ملقب به الف شاه كرد و براي اينكار يك صفحه كامل را اختصاص داد .

الف شاه دستور داد همه ساكنين الف آباد با كمك همديگر يك جمله بسيار زيبا در مدح شاهنشاهشان بنويسند تا از آن جمله به عنوان كاخ سلطنتي و محل اقامت خود استفاده نمايد.

الف شاه بعد از تصاحب دفترچه الف آباد ، براي تثبيت موقعيت خود شروع به اقداماتي كرد و در اولين صفحه بعد از صفحه اي كه موسوم به صفحه الف شاه شد اقدام به راه اندازي خط توليدي به نام « خط مشق » نمود سپس تنبيهات و تشويقاتي را درنظر گرفت و اعلام كرد ، سپس با دستهاي خود « نقطه ي لياقت » را اختراع كرد كه آن را به حرفي كه بيشترين حضور را در يك صفحه صادراتي داشت اعطا مي كرد .

« نقطه ي لياقت » موجب بيشتر شدن قدرت حروف ميگشت و شان ادبي آنها را بالا ميبرد و به انتخاب خود حروف پروانه یک حرف دیگر نیز به آنها داده می شد بدين ترتيب كه مثلا به خاطر بيشترين حضور حرف ب نقطه لياقت به او داده شد تا هم ب باشد و هم ي كوچك .

اينكار الف شاه بعدا موجب دو شخصيتي شدن حروف شد و مشكلاتي را در الف آباد به وجود آورد كه بماند .

و در صورت كم كاري حروف يا نشانه ها آنها را به انبار «کاغذ  مچاله » تبعيد ميكردند يا در صورت شديد بودن كم كاري نقطه اي يا قسمتي از حرف از آنها گرفته ميشد كه  اينكار به عنوان نقطه شرمساري مشهور گشت .

اين نوع اخير تنبيه فقط در مورد حرف ژ انجام گرفت چون اين حرف كمكارترين حروف و تنبل ترين آنها بشمار ميرفت بدستور الف شاه يك نقطه اين حرف توقيف شد و او را به حرف بي نام و بيصداي ر تبديل كردند تا موجب عبرت ديگران گردد .

ا قداما ت تنبيهي و تشويقي الف شاه كارگر افتاد و موجب شد تا صفحه به صفحه كلمات بهتر و زيباتر و پر حرف تري ساخته شد و صفحه به صفحه مشتري هاي بيشتري به بندر دفترچه يادا شت وارد مي شدند.             

 اين چنين شد كه الف شاه به فكر گسترش هرچه بيشتر الف اباد افتادو دستور توليد اولين جملات و ضرب ا لمثل ها و شعر وديگر گونه هاي ادبي را صادر كرد.

وبراي بهتر شدن وضعيت تجارت بندرهايي به نامهاي بندر« دفترچه انشاء »بندر«ضرب المثل» وبندر« شعر»وديگر گونه هاي ادبي تاسيس گرديدند.

براي توليد بيشتر وكمك به استاد قلم استادان مداد وخودنويس و حتي استاد قلم درشت را هم دعوت به كار كردندوبراي بهرهوري هرچه بيشتر مهندسي به نام مداد پاكن را نيز دعوت به همكاري نمودند.

مهندس مدادپاك كن در فرايند پاكسازي حافظه الف آباد از كلمات زشت و بي معني كمك شاياني ميكرد.

الف شاه ارتشي تشكيل داد كه در ان نقطه ها سرباز بودند ويرگول و خطوط فاصله افسرها وكروشه ها وگيومه ها نيروي انتظامي .البته جاسوساني هم دا شت كه هويت شان بر ما معلوم نيست {به احتمال قوي نشانه / به نام مميز سردسته جاسوسان الف شاه بود }.

بدين ترتيب نظم بصورت اهنين در الف اباد به اجرا گذاشته شد كه موجب بهتر شدن كلمات وجملات توليد شده گشت ودر نتيجه براي اولين بار آنها توانستد اولين داستان كوتاه خود را توليد كرده و به بهاي گزافي بفروشند ودر دنياي ادبيات غوغايي به راه انداختند و نام الف اباد والف شاه را بر سر زبانها انداختند وهمچنين سيل سفارشات به الف اباد سرازير شد وبا خود درامدهاي كلان را به ارمغان اورد.

اين موفقيت اندكي از دنياي مدرن را به عنوان هديه به الف آباد آورد و آن هم كارگاه مدرن توليد كاريكلماتور بود كه الف شاه براي آن نيز بندري براي صادركردن توليدات مدرن احداث نمود.

اما الف شاه خوش نداشت تمامي درامد را به اهالي الف اباد بدهد وبيشتر آن را براي خود برميداشت تا كم كم حروفي به نام ناراضي پيدا شدند واعلام نارضايتي از وضع موجود كردند.

اما هر حرفي كه اعتراض كرد مورد غضب الف شاه و ارتش وي قرار گرفت نقطه هاي انها را ميگرفتندو به زندان « برگه مچاله شده »  ميفرستادند واين كار آنقدر جلو رفت كه اكثر حروف بزرگ در كاغذ مچاله بودند و بيشتر حروف كوچك مشغول به كار بودند .

حرف ب براي تلاش بيشتر وحضور بيش از اندازه در متون توليدي بارها از سوي الف شاه تشويق شد ونقطه لياقت گرفت ودر نهايت به وزارت الف شاه منسوب گرديد.

به دليل زياد بودن موارد تنبيهي در جامعه الف اباد ومصادره شدن بيشتر در امد انجا توسط الف شاه كه براي حروف به معني كار بيشتر وحقوق كمتر وزندگي سختر بود آرام  آرام اهالي الف اباد به حروفي معترض تبديل شدند وبه تدريج شروع به مخالفتهاي اسا سي  با الف شاه كردندالف شاه كه اين وضعيت را ميديد وهمچنين از جاسوسان خود مي شنيد كه حروف زنداني در « برگه مچاله شده »  قصد نوشتن كلماتي چون اعتراض وشورش و مشت و....را دارند به فكر تهيه سلاحي بزرگتر وكارآمدتر ا فتاد كه در صورت لزوم بتواند تمامي جامعه

الف آباد را تهديد كرده و سرجاي خود بنشاند.

الف شاه به فكر فرو رفت وچندين صفحه وپاراگراف انديشيد وزحمت كشيد تا در اخر توانست سلح بسيار قدرتمند «نقطه پايان»را بسازد كه فقط يك عدد ساخته شد كه آن هم فقط در اختيار خود الف شاه بود او با وجود اين كه بسيار باهوش بود اما نميدانست ترس از وجود چنين سلاحي آرامش جامعه را بر هم ميزند و  در نهايت موجب تباهي خواهد گشت .

البته در صفحه اي كه جريان اختراع سلاح «نقطه پايان»صورت مي گرفت تمامي كلمات با مركب بي رنگ نوشته شد تا هيچ كس از وجود چنين سلاحي با خبر نشود تا تمامي فرايند   بصورت سري و محرمانه بماند و به همين دليل حروف ساده بي خبر از همه جا مي گفتند كه آن صفحه خالي مانده است و اينكه چرا در آن صفحه چيزي نوشته نشده است و بي دليل صفحات حيف و ميل ميگردد الف شاه در جوابشان گفت كه انجا صفحه مرخصي و استراحت است بعدا به دردمان خواهد خورد .

الف شاه صفحات زيادي را بعنوان صفحه مرخصي اعلام ميكرد و آن صفحات را خالي نگه ميداشت و به دو منظور از آنها استفاده ميكرد :

اول براي توليدات سري مثل سلاح و جاسوس , دوم براي اينكه از صفحات بعدتر بتواند به صفحات قبل بازگشته دروغهاي خود را در آنها بنويسد و ادعاي تاريخي بودن آنها را بكند .

باري در صفحه بعد هنگام سخنراني الف شاه كه به خاطر كسب موفقيت بزرگ نوشتن داستان كوتاه در مقابل سفرا و ميهمانان داخلي و خارجي ايراد ميشد اتفاق بسيار بدي افتاد .

ميهمانان الف شاه عبارت بودند از:

حرف لاندا   از كتاب فلسفه , حروف ايكس x از كتاب دانشنامه , حرف     I H از كتاب تاريخ,

نشانه بينهايت    ازكتاب رياضيات ,نشانه گاما    از كتاب فيزيك  وچندين و چند حرف ونشانه ديگر از بقيه كتابها و تمامي اهالي الف آباد ,تنبيه شده و تشويق شده.

 اجازه بدهيد قبل از ماجراي ميهماني و سخنراني الف شاه ,  در مورد حرف « ب»جملاتي را بنويسيم.

« ب»چون دومين حرف از سري الفبا بود و وزير هم شده بود وبارها تشويق شده و پروانه چندين حرف ديگررا هم به او داده بودند احساس قدرت كرده و قصد به زير كشيدن الف شاه را از مقام شاهي داشت  ,از اين سوي حروف تنبيه شده و حروف بي معني گشته همراه با زندانيان ساكن « برگ مچاله شده » هم گروهي را تشكيل داده وقصد مخالفت با الف شاه را داشتند,

كه جناب «ب» نقشه در دست گرفتن قدرت را كشيد وبه همين دليل در خفي به گروه مخالف پيوست وبا ارائه يك سند, خود را با دست خود به رياست گروه مخالف منسوب كرد ,جناب «ب» با زيركي تمام در گوشه نا پيداي يك صفحه, آرام در گوش مخالفين اين جملات را گفت كه من بارها با الف شاه مخالفت كرده ام, اما الف شاه دستور داده تا تمام جزئيات مخالفت من را با مركب بي رنگ بنويسند تا ديگران متوجه نشوند كه حرفي از حروف در مقابل الف شاه ياراي ايستادن را داشته است  ,  و اين چنين  شد كه جناب «ب»  به رياست گروه مخالفين

الف شاه انتخاب شد .

بر گرديم به صفحه سخنراني , الف شاه با نهايت كبر و غرور خاص خود از موفقيتهاي الف آباد مي گفت و تمامي آن دست آوردها را منسوب به خود ميكرد و بسيار از خود و توانايهايش داد سخن ميداد و ارتش الف شاه ,حروف را مجبور به نوشتن دروغهاي الف شاه در صفحات جاري ميكردند تا تاريخ را بسازند و رنگ و بوي واقعيت به آن دروغها بدهند و كم كم بقيه حروف را بي اهميت جلوه ميداد تا به آنجا رسيد كه به جامعه الف آباد توهين كرد, در اين زمان جناب «ب» به حروف مخالف دستور مقابله با الف شاه را صادر كرد و آنها طبق برنامه از پيش تعين شده, سه حرف به سه حرف تشكيل كلماتي را داده ومستقيما الف شاه را تهديد وتحقير كردند, به اين ترتيب كه سه حرف اول كلمه مرگ,سه حرف بعدي كلمه مشت,وبه ترتيب كلمات خفه,خائن,انقلاب وكلمات اعتراضي از اين قبيل را درمقابل الف شاه وميهمانان خارجي نوشته و به نمايش عمومي گذاشتند ومستقيما الف شاه را تهديد كردند ,الف شاه به قدري ترسيد و عصباني شد كه تاجش از سرش بر روي خط افتاد , حال كه الف شاه , الف بي كلاه شده بود براي پس زدن حروف معترض و ترساندن آنها ,تمامي الف آباد را به استفاده كردن از سلاح بسيار خطر ناك « نقطه پايان » تهديد كرد و براي نخستين بار نام سلاح سري خود را آشكار ساخت.

حروف مخالف وحتي موافق الف شاه بقدري ترسيدند كه اسم و صدايشان را از ياد بردند , حروف كوچك همگي از ترس به دامن حروف بزرگ غير همنام خود آويختند وحروف بزرگ آشفته ونگران به پاي وزير «ب» افتادند, وزير «ب» كه قبلا به اين درگيريها و كشمكش ها انديشيده بود فورا دستور حمله به جايگاه الف شاه را صادر كرد.

جايگاه الف شاه در راس خط انشاء واقع در اول ورودي بندر صادرات «داستان كوتاه» و كنار تلگرافخانه اخبار واقع شده بود .

سيل حركت حروف الف شاه را به وحشت انداخت , الف شاه سعي كرد تا سريعا تاجش را بر سر بنهد تا بتواند دستور بكارگيري« نقطه پايان» را صادر نمايد,  اما سيل خروشان حروف اين اجازه را به وي نداد.

كلمه مشت كه از قبل نوشته شده و آماده بود به سمت الف شاه هجوم برد و وي را مورد اثابت قرار داد .

حروف خشمگين و آشفته الف شاه را زدند تا با سر به روي خط تلگراف افتاد و كلاهش نيز از سرش به زير افتاد , معترضين الف شاه و كلاهش را با نقطه هاي اول و آخر به بند كشيدند  غافل از اينكه دستگاه تلگراف روشن است و نشانه هاي ارايه شده  را به عنوان پيغام به دنياي ادبيات مي فرستد .

عده اي از حروف معترض به سراغ مهندس مدادپاك كن رفتند و از وي خواستند تا در اعتراض ها شركت كند و در صورت امكان بيايد و الف شاه را پاك كند اما وي نپذيرفت و گفت كه از هرگونه خشونت بيزار است .

اكنون تنها خروجي كه از خط توليدي بسيار سريع تلگرافخانه خبر الف آباد بيرون مي آمد و سريعا تكرار مي شد نشانه هاي نقطه و خط بودند.

خبر انقلاب و درگيري در الف آباد به گوش ديگر سري حروف و بقيه دفترچه ها و كتابهاي واقع در كتابخانه ادبيات رسيد و همه آنها براي آگاهي يافتن از اوضاع الف آباد به تلگرافخانه  اصلي كتابخانه آمدند و پيغام را خواندند اما اين پيغام از نظر همه سري هاي حروف بي معني بود  در نتيجه متن دريافتي از الف آباد را به دست متخصصين رمزگشايي دادند و آنها آن علايم را با استفاده از رمزگان مورس ترجمه و تفسير كردند كه فقط يك معني ميداد :

                                       SOS   يعني كمك .

همان روز در تابلوي اعلانات كتابخانه  چنين خبري  نوشته و نسب گرديد :

در دفترچه الف آباد انقلاب شده است اما هيچ كس به درستي نميداند كه در آنجا واقعا چه وقايعي اتفاق افتاده است كه اينچنين اضطراري كمك ميخواهند.

 امروز براي كمك به حروف ساكن  الف آباد , تمامي كتب اعم از ادبي و غير ادبي بايد همت كنند تا بازهم شاهد زيباييهاي  الف آباد باشيم.

شروع  اسفند         1384     

پايان   18 شهريور  1390


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:الف آباد,الف,الفبا,الف شاه,نقطه پایان, :: 20:14 :: توسط : علیرضا عباسزاده پیوستی

 

     آدم هاي بزرگ با مغزهاي كوچك

چند روز قبل از تولدم كارت دعوتي مبني بر دعوت اينجانب براي شركت در يك گردهمايي بسيار مهم را دريافت كردم كه بوسيله ان از بنده دعوت به عمل آمده بود تا سخنراني بسيار مهمي در محل برگزاري گردهمايي داشته باشم .

بالاخره روز موعود فرا رسيد و من به كمك والدينم خود را به محل رسانيدم . لازم به توضيح است كه بنده سخنران دوم اين مراسم باشكوه بودم لذا بعد از ورود به محل گردهمائي جائي براي خود پيدا كرده و نشستم .

متأسفانه برنامه قبل از ورود من شروع شده بود و بنده موفق به ديدن شروع آن نشده بودم كه بعدا اين شروع به يك مسأله لاينحل بدل گشت .

به هرحال بنده زياد ناراحت نبودم چون ظاهرا هيچ كس موفق به ديدن آن آغاز باشكوه نشده بود و برنامه را بدون تماشاگر آغاز كرده بودند ، به همين علت موقع ورود من به محل ، سخنران اول مشغول ادامه سخنراني خود بود ، ايشان پشت يك ميز مجلل و بزرگ مشغول اجراي برنامه خود بود اما ميز به قدري بزرگ و باشكوه بود كه وي در پشت آن مخفي شده بود و اصلا ديده نمي شد .

من در بدو ورود چندان متوجه نبودم كه ايشان چه ميگويند چون محو تماشاي محيط بكر و زيباي آنجا بودم كه هر ذره اش استثنايي و در حد معجزه بود ، گاه به گاه صداي خنده هاي ديوانه وار حضار با صداي گرايه اي موذيانه را باهم مي شنيدم كه كم كم و ارام آرام تحمل اعصابم را به انتها رسانيد و نزديك بود ديوانه بشوم ، اما نميدانم به چه علت جرأت پرس و جو و كنكاش درباره آنها را نداشتم ، آن صداها گاه گاه چنان اعصابم را مي خراشيدند كه نزديك بود متن سخنراني خودم را از ياد ببرم ، همينكه به ياد متن خودم افتادم و متوجه خودم شدم بلافاصله به سخنران اول كه هنوز مشغول بود نگاه كردم و ديدم كه بسيار جدي و متين به كار خود ادامه ميدهد دقيق تر شدم تا حرفهايش را بشنوم ، اما دقيق شدن من نتيجه اي ندارد نتوانستم صدايش را بشنوم از جايم بلند شده و جلوتر رفتم ، باز چيزي نشنيدم بيشتر به وي نزديك شدم ، اما هرچه نزديك تر شدم كمتر شنيدم ، رفتم و به اولين و نزديكترين صف رسيدم اما بازهم توانايي شنيدن كلمات ايشان را پيدا نكرده بودم بازهم سعي كردم باز چيزي نشنيدم ، به بقيه حضار نگاه كردم متوجه شدم همه آنها با تمام وجود مشغول گوش كردن هستند ، به خودم و شنوايي خودم شك كردم و از يكي از حضار پرسيدم كه سخنران اول چه ميگويد و همچنين آنچه را اتفاق بود به وي بازگو كردم ، اما وي با اشاره به مقابل ، با دست دهان من را گرفت و گفت : فكر نمي كنم كسي تا به حال توانسته باشد كوچكترين صدائي را از جانب سخنران اول شنيده باشد من و شما نيز مثل بقيه هيچ صوتي را از جانب ايشان نخواهيم شنيد ، فقط تنها كاري كه مي توانيم انجام دهيم اين است كه اداي شنيدن را مثل بقيه حضار درآوريم ، همين .

واقعا كلافه شده بودم ، براي چندمين بار به سخنران نگاه كردم مشغول بودند  اما اين بار اين احساس به من دست داد كه وي نيز اداي حرف زدن را درمي آورد يا اينكه اصلا توانايي سخن گفتن را ندارد و حركات بي معني اي را تكرار مي كند .

سرم به دوران افتاده بود به شدت عصبي و ناراحت بودم به نظرم مي آمد كه مورد تمسخر قرار گرفته ام براي تسكين خودم شروع به قدم زدن در اطراف كردم ، كم مانده بود كه دست به كار احمقانه اي بزنم در فكر انتقام بودم و مي خواستم انجا را به هم بريزم در اين خيالات بودم كه نام من به عنوان سخنران دوم اعلام شد و از بنده دعوت به عمل آمد تا در پشت تريبون براي  ارائه متن خويش آماه گردم ، فورا رفتم جلو و از پله ها بالا رفتم و به جانب ميز سخنراني حركت كردم ، آنجا بود كه متوجه شدم چند نفر مشغول انتقال جسد بي جان سخنران اول هستند گويا ايشان در پشت تريبون در حال سخنراني مرده بودند و پس از مرگ ايشان نوبت به اينجانب رسيده ، گويا اگر ايشان تا ابد ادامه مي دادند هيچ موقع نوبت سخنراني به من نمي رسيد ، بگذريم .

بقيه حضار متوجه مرگ سخنران نبودند ، به جز معدودي كه مشغول انتقال جسد بودند . بعد از انتقال جسد ، بنده پشت تريبون قرار گرفتم و نوشتار خود را روي ميز قرار دادم خودم را مرتب كردم ، سپس براي امتحان صحت دستگاه ها ، با انگشت به دهني تريبون زدم كه صداي تق مانندي از آن درآمد با بلند شدن آن صدا ، تمامي حضار يكجا بلند شده و شروع به كف زدن نمودند و بنده را مورد عنايت خود قرار دادند من نيز براي جوابگويي به احساسات آنها چندين مرتبه تعظيم كرده و عرض ارادت نمودم و منتظر اتمام تشويق آنها ماندم اما اين كار مدتي ادامه يافت سپس من از ايشان خواهش كردم بنشينيد و اجازه شروع كار به بنده بدهند اما آنها با شنيدن صداي من هرچه شديدتر به كف زدن و تشويق كردن من ادامه دادند و من هرچه در خاموش كردن آنها بيشتر سعي كردم كمتر موفق شدم و در عوض آنها شديدتر و شديدتر به اين كار ادامه مي دادند .

دوباره به اين فكر افتادم كه آيا اين اعمال براي تمسخر  بنده است ، و اصلا سخنراني اي در كار نيست .

نمي دانم چه مدت گذشت ، درحال فكر كردن به راه چاره ، احساس خستگي بسيار شديدي به من دست داد ، خم شدم تا تصوير خودم را روي شيشه ميز نگاه كنم ديدم كه موي سر و صورتم سفيد شده و به پيرمردي دم موت بدل گشته ام به همين سادگي .

ديگر درخود ياراي ايستادن نمي ديدم ، نوشته خود را برداشته و به سمت پله ها حركت كردم ، در اين حال تمامي حضار به سمت من هجوم آوردند و در گرفتن و فشار دادن دست هاي من بر همديگر پيشي مي گرفتند و براي ارائه سخنراني عالي به اينجانب تبريك مي گفتند و از من امضا مي گرفتند ، براي خلاصي يافتن از دست آنها ، چند امضاء برايشان زدم و همراه با چند لبخند كوچك فورا به سمت خانه پدري به راه افتادم .

وقتي به درب منزلمان رسيدم از دور ديدم تابوتي در مقابل خانه حاضر و آماده قرار گرفته و افراد خانواده و دوستان نزديك و آشنايان در كنار آن ايستاده اند و همگي بي صبرانه منتظر من هستند .

لذا بنده بي هيچ حرفي رفتم و داخل تابوت دراز كشيدم .

زيرا روي تابوت پارچه بزرگي قرار داشت كه رويش نوشته شده بود :

مرگ نابهنگام نويسنده و خطيب بزرگ زمان ، نويسنده كتاب « آدمهاي بزرگ با مغزهاي كوچك » را به عموم مردم دنيا اعم از مرده و زنده تسليت عرض مي نمائيم .

امضاء  :  ياد داشتهاي يك مرده      


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:آدمها,آدمهای بزرگ,مرگ,مراسم,مغزهای کوچک, :: 20:14 :: توسط : علیرضا عباسزاده پیوستی

                                      طي الطريق      

 

زمين و زمان خلق شده بود و آماده حركت ،گوش به زنگ ، منتظر امر الهي ، مخصوصا زمان كه روي عدد صفر با توقف سرسام آورش و سكوت و سكون لايتناهي گيج كننده اش خداوندگار عالم را مغموم ساخته بود . اين دو يك چيزي كم داشتند و مي بايست تكميل گردند .

خداوندگار عالم از فرط دل گرفتگي آهي از ته دل كشيد و اين همان آه طوفان زا بود كه كاري كرد كارستان و آن طوفان اوليه را براه انداخت . طوفان در اولين گام خود تلنگري به عقربه زمان زد و زمان با سرعت گيج كننده اي شروع به حركت كرد كه از همان ابتدا به سوي بينهايت نشانه گيري شده بود .

بعد از لحظاتي طوفان به يك كره از جنس خاك رسيد و آنرا به راه انداخت, گردش و گيج خوردن كره خاكي در فضا بادي را در سطح آن به راه انداخت و باد مقداري از خاك آنجا را به آسمان برد كه اين لحظه همان لحظه پيشا تاريخي خلقت موجودات زنده بود .

 به دستور خداوند آن خاك در هوا به شكل خارق العاده اي تبديل به يك موجود عجيب و غريب اوليه شد كه بنا به دستور خداوند مي بايست از هفت خوان موهومي گذر كند و درصورت موفقيت جانشين خداوندگار پير گردد .

همين كه آن موجود كريه المنظر كه بعدها اسم انسان به او داده خواهد شد پاي خود را بروي خاك گذاشت بي حركت و صم و بكم نشست و حركت نكرد و اما طوفان بنا به دستور خداوند به انسان حمله برد و او را به آسمان پرت كرد همينكه انسان با سر بر روي خاك افتاد از ترس تمام موهاي بدنش ريخت و به شكل رقت انگيز امروزي درآمد .

او كه خواست حركت كند از روي شرم با دستانش خودش را مي پوشاند و با وضع زننده اي با قدمهايي آرام و مردد به سمتي ندانسته حركت ميكرد ، تمامي فرشتگان از روي شرم چشمان خود را گرفته بودند .

آن انسان اوليه پس از پيمودن چندين قدم اوليه ناباورانه با موجودي عظيم الجثه روبرو شد كه به سگ مي مانست اما اندامي ماشين وار داشت .

آن موجود بلادرنگ انسان اوليه را بلعيد و سپس گويي از اين لقمه خوشش نيامده كمي به خود پيچيد و آنرا از قفا پس داد اما نه بصورت يكپارچه ، بلكه بصورت هفت تكه كوچك تر كه همگي به شكل همان انسان اوليه بودند اما با تفاوتهاي كوچك در رنگ و مو و شكل بيني ...

در همين لحظه هفت موجود ديگر با ادوات و وسايل مختص به خود به جلوي اين هفت موجود بدبخت ظاهر شدند و آنها را به سمت خود فراخواني نمودند و بدون فوت وقت شروع به محاكمه آنها كردند :

قاضي اول خطاب به انسان شماره يك :

 مردك تنها حركت مي كني پس مخالف با جامعيت هستي پس از نظر من محكوم به مرگ

و بدون اينكه منتظر دفاعيه اي باشد كله  مخاطب را كند .

قاضي دوم خطاب به انسان شماره دو :

حركت تو گريز است ، گريز از تنهايي به سوي جمعيت ، پس مخالف رشد فرد و شكوفايي آن هستي و از نظر من محكوم به فنا .

فورا او را با شمشير به دو نيم كرد .

قاضي سوم خطاب به انسان شماره سه :

حركت تو بدون مقصد است و غايتي براي خود نمي شناسي و از نظر من محكوم به فنا .

با مراسمي خاص او را با گيوتين اعدام كرد .

قاضي چهارم خطاب به انسان شماره چهار :

حركت تو به مقصدي نامعلوم بلكه موهوم مي باشد . پس از نظر من محكوم به اعدام و فورا و فورا او را حلق آويز كرد .

قاضي پنجم خطاب به انسان شماره پنج :

نه لباس داري و نه كفش و نه حتي كلاهي بر سر ، پس محكوم به توحش و وحشي بايد نابود گردد .

پس او را با وسواسي زنانه در اسيد حل كرد .

قاضي ششم خطاب به انسان شماره شش :

تو در اين مرحله تكوينت از خداوندگار عالم فرار كردي پس ما تو را به نيستي نويد ميدهيم

فورا چند آدم خوار آمدند و در چشم به هم زدني وي را تناول نمودند .

قاضي هفتم خطاب به انسان شماره هفت :

وجود يافتن تو از باد بود و حركتت بي خود ، بي مبدأ و بي مقصد ، پس سزاي اينهمه عبث كاري سفر به ديار عدم است .

اما ما دو راه پيش پاي تو ميگذاريم و حق اختيار و انتخاب به تو ميدهيم ، اول اينكه با اين تيغ سفر آخرت آغاز كني يا اينكه تا خوابيدن ساعت كوكي خداوند در آن كوير خشك و خالي براي خود بيهوده بگردي و صفا كني .

انسان هفتم با ديدن مناظر كشته شدن ديگران ، يأس تمام وجودش را فرا گرفته  بود  پس با نا اميدي تيغ را برداشت و خراشي در بازوي خود انداخت ، اما شور زندگي در وي بيدار گشته و پشيمان شد و با سرعت و عجله ، دوان دوان به سمت كوير براه افتاد تا شايد مفري بيايد از دست اين قضات هفت گانه ، و در اينحال به دنبال خود خطي سرخ رنگ از خود بر جاي گذاشت كه گويي چون ماري سرخ رنگ به دنبال انسان مي خزيد .

و با اين فرار ، خداوندگار پير عالم بدون جانشين ماند كه ماند .


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:آفرینش,طریق,قاضی,اعدام,خدا,انسان, :: 20:14 :: توسط : علیرضا عباسزاده پیوستی

 

                                تجلي

روزي پيرمردي عابد و اهل دين و شرع پس از گذشت ساليان طولاني عبادت و حمد و ثناي خداوند ، خواست تا براي رسيدن به يقين عيني ، عمل مشهور ابراهيم ، پيامبر پاك خداوند را تكرار كند و از خداي خود بخواهد كه طريق زنده كردن مرده ها را به وي نيز عيان نمايد .

پيرمرد داستان ما ، چون مرگ خويش را نزديك مي ديد و مي پنداشت كه اندك زماني از عمرش باقي است ، پس تعجيل نمود و به تصميم و امر خود ، چندين پرنده و چرنده كوچك را گرفته و ذبح نمود و گوشت تنشان را تكه تكه كرد و در اين بين خود را به ميانه هاي صحرائي كه در نزديكي مي شناخت رسانيد تا در خلوت خود و خدايش اين امر فوق العاده را به نظاره بنشيند .

پيرمرد عابد و زاهد در ميانه تپه هاي بيابان خسته و كوفته ايستاد و با خود انديشيد كه جانداري در آن بين نيست و اوست تنها در محضر صاحب كون و مكان .

محيط خلوت آنجا را براي اجراي مراسم خود پسنديد، پس گرد راه از سر و صورت نيافشانده مشغول به كار شد و به آرامي تكه هاي گوشت خون آلود و درهم پيچيده آن جانوران را در نقاط مختلف بر كف صحرا ريخت ، او اين كار را با آخرين توان خود انجام مي داد . وي سپس بازگشته و درميان آنها بر زمين نشست تا دست طلب و نيايش به سوي خداي خود دراز نمايد و حاجت بخواهد كه خداوندگار قادر و متعال آن حيوانات تكه تكه شده را مانند مورد ابراهيم نبي زنده گرداند .

اما همين كه پيرمرد نشيمن گاه بر زمين نهاد از فرط پيري و كهولت و همچنين از شدت خستگي در همان دم و همان مكان آرام گرفت و جان به جان آفرين تسليم كرد و مجال طلب اعجاز از خداوند را پيدا نكرد .

پيرمرد مرد ,اما داستانش هنوز نمرده بود و بي او ادامه مي يافت .

پس بشنويد از تكه هاي گوشت پراكنده در صحرا .

قبل ازهمه بوي خون و گوشت تازه به مشام حشرات صحرا رسيد و سيل حشرات به سوي آنها به راه افتاد سپس نرم نرمك چندين پرنده نيز به آنها ملحق شدند و اتفاقا مشغول تناول از آن طعام اماده و لذيذ گرديدند .

اما از اينسوي و از اعماق آبي آسمان چشم تيزبين چند لاشخور به جسد بي جان پيرمرد افتاد و لحظه اي بعد چشم پيرمرد ترکید و بوي خون تازه ي وي در صحرا پيچيد و شغالان صحرا را نيز دعوت به اين خوان گسترده كرد.

 ساعتي نپائيد كه از پيرمرد و تكه هاي گوشت آورده شده بدست وي جز لكه اي و رطوبتي بر زمين صحرا نماند كه آن نيز به همت والاي آفتاب سوزان صحرا از صحنه روزگار محو گرديد .

بجز پيرمرد داستان ، همه ديدند و شاهد بودند كه آن گوشتهاي بي جان چگونه جان گرفتند .


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:پیر,ابراهیم,عابد, :: 20:14 :: توسط : علیرضا عباسزاده پیوستی

صفحه قبل 1 صفحه بعد

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان کوتاه و قطعه نویسی و آدرس alefabad.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 15
بازدید دیروز : 13
بازدید هفته : 28
بازدید ماه : 30
بازدید کل : 9979
تعداد مطالب : 12
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1